توضیحاتی در مورد کتاب :
یک مرد ستاره ای بهترین تعریف از کیستی رائول است. رائول بدون امید و تحمل یک پوچی بزرگ و خسته از یکنواختی زندگی خود تصمیم می گیرد در جستجوی عشق واقعی جسارت کند.
رائول با به اشتراک گذاشتن شعر زندگی، با اشعار زیبا و زیبا، می فهمد که معنای واقعی در دوست داشته شدن و دوست داشتن است. برای او، ماریا ماه او بود. با این حال، چگونه مردی مانند رائول توانست ماه را فتح کند؟
وقتی رائول معتقد است عشقی را پیدا کرده است که می تواند جای خالی او را پر کند، خود را کاملاً فریب خورده، بدون مسیر می بیند و امید کوچکی که برایش باقی مانده بود به زمین می افتد.
رائول فکر کرد: "بدون سرنوشت و اعتقاد، به جز تنهایی چه مسیری را انتخاب کنم؟" او فقط یک موجود نامرئی بود که می خواست دوست داشته باشد، و دوست داشت، اما دوستش نداشت. می خواست برود. چه کسی به یاد می آورد که مردی به نام رائول وجود داشت؟
رائول با مرگ معاشقه میکرد، اما نمیخواست بمیرد. خواب دیدم در آغوش گرفتم اما ساعت سه صبح برای خداحافظی از خواب بیدار شدم. غم در دلش حاکم بود و کاری از دستش بر نمی آمد. در نهایت به عنوان بهترین دوستش از تنهایی استقبال کرد و در تلخ ترین تنهایی اش درباره خودش گفت: در ناامیدی پیشرونده احساس خستگی می کنم.
رائول من داستان رائول، این موجود تلخ است که به چهار عمل تقسیم می شود که تمام تلخی های او را به دنبال دارد. اولین عمل جذاب است، همانطور که دوم است، آنها پرتوی از امید را به ارمغان می آورند. با این حال، در اعماق تنهایی و ناامیدی، دو عمل آخر پرتره ای از احساس رائول است.
توضیحاتی در مورد کتاب به زبان اصلی :
Um homem astroso é a melhor definição de quem Raul é. Sem esperança e carregando um grande vazio e cansado com a monotonia de sua vida, Raul decide se aventurar em busca do amor genuíno.
Compartilhando da poesia da vida, com lindos e belos poemas, Raul compreende que o real sentido está em ser amado e amar. Para ele, Maria era sua lua. Porém, como um homem como Raul poderia conquistar a Lua?
Quando Raul acredita ter encontrado o amor que pudesse preencher seu vazio, se vê totalmente iludido, sem caminho e o pouco de esperança que lhe restara, cai por terra.
"Sem destino e convicção, qual rumo tomar a não ser a solidão?", pensava Raul. Era apenas um ser invisível que desejava amar, e amou, mas não fora amado. Desejou partir. Quem lembraria que existira um homem chamado Raul?
Raul flertava com a morte, mas não queria morrer. Sonhava com um abraço, mas acordava às três horas da manhã em tom de despedida. A tristeza imperava em seu coração e nada poderia fazer. Por fim, acolheu a solidão como melhor amiga e, na sua mais amarga solidão, disse sobre si: em progressivo amarume, sinto-me esgotado.
O Homem Raul é o relato de Raul, esse ser amargurado, dividido em quatro atos, que acompanham todo seu amargor. O primeiro ato é encantador, assim como o segundo, trazem uma réstia de esperança. Porém, aprofundado na solidão e desespero, os dois últimos atos são um retrato do que Raul sentia.